• یکشنبه که فارسی عمومی داشتیم با استاد پر پشت مویی که دوستان فقط به خاطر اینکه ساعت کلاسش یازده و نیم است و ساعت کلاس  خودمان هشت صبح است در کلاس او حاضر میشوند. استاد در مورد یک غزل درس میداد که نمی دانم بحث به کجا کشید که گفت : میدانید ؛ هر آدمی انسان نیست ، همه ی ما آدم هستیم ولی همه ی ما انسان نیستیم . حرفی که زد شاید به نظر ساده بیاید شاید هم نه ولی فکر من را مشغول کرد ، خیلی هم مشغول کرد . 

• بابا را دیدم و مامان را هم و البته برادر جان را هم همینطور . لیست خرجی ها را دانه به دانه نوشتم ، از کمترینش که میشود هزینه بلیط اتوبوس تا خرید کتاب ها و لیزر و ... همه را با جزئیات نوشتم . بابا جمع کل را میبیند و میگوید به به ولخرج هم شدی! چشم هایم را درشت میکنم و میگویم ببین فقط هزینه های اصلی بوده ها ؛ چیز اضافه ای خرج نکردم ، بعدش میگوید گفتم ولخرج؟ نه اشتباه شد منظورم این بود که مفلس شدی دخترکم و بعد هردو خندیم ..  

• دایی "ر" میگوید دختر جان مثل مامانت نشو . مثل مامانت که آن وقت ها همه ی حقوقش را خرج ما میکرد و خودش را در اولویت نمیذاشت نباش مثل مامانت که خرید تلویزیون رنگی برای ما اولویت اولش بود و خودش اولویت اخر بود نباش . خودت را مهمانِ شام و نهار رستوران ها کن ، کافه ها را بگرد و هرچقدر میخواهی خرج کن و عشق و حال دنیا را ببر. خندیدم ؛ از درد ؟ نه . فقط خندیدم چون من آمده بودم که خودم را بندازم در دریای رنج و سختی . امده بودم خودم را بندازم و در اقیانوس شنا کردن را یاد بگیرم نه با تیوپ شنا  نجات پیدا کردن از غرق شدن را . اینها را نگفتم ولی با خنده سرم را تکان دادم و گفتم باشه ؛ باشه .

• از اینکه خرجی هایم را حساب و کتاب میکنم ، ازاینکه خودم را مجبور میکنم یه سری مسیرها را پیدا طی کنم . از اینکه بابا و مامان را راضی میکنم که اجازه دهند کمی سفت و سخت باشم و اب از مشتم تکان نخورد ، از اینکه ریز خرید ها را در دفترچه ام ثبت میکنم و .. خوشحالم . اندکی احتیاج داشتم بزرگ شم و حالا اندک اندک دارم تجربه اش میکنم . ..