خوابیدم ، کابوس دیدم ، بیدار شدم فکر کردم زمان الان ساعت ها جلوتر از انتظار منه ، حس کردم نهایت خوابیدن رو گذروندم ولی دیدم فقط بیست دقیقه گذشته ، دوباره خوابیدم اما اینبار از هجوم کابوس های وحشتناکی که فقط تو خواب میتونن من رو گیر بیارن بیدار شدم. سرد بود ؛ همه جا سرد بود درحالی که بغل بخاری با یک پتوی سرکشیده خوابیده بودم . بیدار شدم و فکر کردم ، فکر کردم . کاری که بیشترین انرژی ممکن رو ازم میگیره همین حجم از فکر های پوچ و تباهیه . مامان صدام زد ، که بیا پایین ، بیا پیش ما . صدای بابا اومد ؛ یکی از چندین صفت های شیرینی که هر پدری در وصف دخترش میگه رو به زبون آورد ، شنیدم اما نشنیدمش . گوشام صوت صداش رو شنیدن اما یادم نیست چی گفته بود . شاید گفته گلِ بابا ، شاید گفته ناز گل بابا . صدای بابا تو سرمه اما واج ها به صورت نامفهوم هستن ، مثل یک کلمه که به زبان فرانسویه و تو اون رو شنیدی ولی معنیش رو نمی دونی .