به شدت عنوان وبلاگ زهرا خسروی رو دوست دارم . "شمال غربی تنت ".

شمال غربی تنت , من را یاد این نوشته از عطیه مییرزاامیری می اندازد. یادم میاد یک بار زمانی که عطیه میرزاامیری برشی از یک کتاب را نوشته بود. که به محض خواندش حس کردم چقدر این نوشته شیرین است. حالا هروقت حس عجیبی دارم چک میکنم ببینم این حس به اندازه ای قوی است که بتواند استخوان کتفم را گرم کند؟ فکر میکنم یک بار این اتفاق افتاده است چون خوب میدانم چه حس دلپذیر و زیبایی است ولی مسئله خنده دار این است انگار این قسمت از حافظه ی زندگی من پاک شده است چون نمیدانم چه کسی باعث شد من این حس را تجربه کنم .. عنوان خیلی معنی داره! تلفیق  دو اتفاق شاید خیلی قشنگه :)

نوشته عطیه :

یکی از کتاب‌های "آنا گاوالدا" را می‌خوانم. در جایی از کتاب دختر قصه با خودش به این نتیجه می‌رسد که کسی را دوست دارد. حسش را این‌گونه توصیف می‌کند: "به این باور رسیدم. و این باور به طرز دل پذیری استخوان کتفم را گرم میکرد."

بیش از ده بار این جمله را برای خودم تکرار کردم و استخوان کتفم را گرفتم...
راستی آخرین باری که استخوان کتف‌مان گرم شد، کِی بود؟