دیشب , داشتم لابه لای هاردم دنبال چیز های قدیمی تری میگشتم که بعضی از نوشته های قدیمیم رو که به صورت ورد ذخیره کردم رو پیدا کردم , خوندمشون همه رو نه , اما اکثرشون رو خوندم بعدش با هرکدوم آروم اشک ریختم . گرم شدن صورتم رو حس کردم , خواسته و خاطرات چند سال قبل رو به یاد آوردم و اشک ریختم . الان تو چشام داره اشک حلقه میزنه . در این بین یه چیزی رو برای بارها دوباره فهمیدم " همه ی ما آدم ها تنهاییم , و در آخر این تنهایی هم با ما میمیره"