دیروز صبح زود بیدار شد و برام صبحانه درست کرد .یه چای خوشرنگ و یه املت خوشمزه . بعد از اینکه گفتم صبح ها درست کردن صبحانه ازم وقت میگیره و دیگه ، نه درست میکنم و نه میخورم ؛ حالا هرروز ساعت رو کوک میکنه رو شیشم و نیم و که صبحانه درست کنه و منو ساعت هفت بیدار میکنه . وقتی که آماده شدم بهم گفت تو ماشین منتظرم میمونه ، بهش گفتم نه ؛خودم پیاده میرم، زیر بارون با چتر خیلی خوبه . ابروهاشو بالا داد، اخم کرد و گفت: نه خیس میشی سرما میخوری ، هم بارونه هم باد . قبول کردم حرفشو ولی با خودم چتر هم بردم . تو راه  بهش گفتم وای میچسبه با چتر تو این خیابونا قدم بزنی . دیدم مسیر همیشگی رو نمیره ، بهش گفتم بابا چرا از مسیر همیشگی که نزدیک تره نمیری؟ اینجا که دورتره ؟ جوابش منو از خودم نا امید کرد، غمگینم کرد و یه دردی به دردام اضافه کرد که هنوزم سنگینی ش حس میشه. بهم گفت اگه از مسیر همیشگی میرفتم مجبور بودی روبه روی جایی که میخواستی بری پیدات کنم و خب خیس میشدی ، مسیر طولانی تر رو انتخاب کردم تا دم در پیادت کنم . وقتی این جملات رو که گفت حس کردم که ای وای تو داری راه رو اشتباه میریدختر ، برگرد ، بابا هنوزم بهت امید داره و دوسِت داره ، برگرد ، خوشحالش کن ، بهش امید بده ، اون دوسِت داره لعنتی ، تو برای اون هنوزم ، همون دختر بچه ی کوچیکی هستی که همیشه زمستونا صبح زود لباس گرم تنش میکرد و یه بسته پسته ی سبز گلستان کوچولو اندازه ی دستاش براش میخرید و اونو میگردوند.. حالا میخوام بگم ، شرمندتم بابا من هیچ وقت هیچ وقت برات بچه ی خوبی نبودم و حاضرم به تمام ادیان و مقدسات  دنیا قسم بخورم که تمام حرف های تو جز به صلاح من نبوده و بس. همه ی حرف ها و بدخلقی ها و نکرانی هات فقط به خاطر خودم بوده . فقط عصبانی میشدی که بدون لباس گرم نرم زیر باران به خاطر خودم بوده ، وقتی بهم وعده های خوشگل و رنگی میدادی که به خاطر سلامتیم وزنم رو کم کنم بازم به خاطر خودم بوده . خلاصه اینکه یه روزی این پست رو نشونت میدم و قبلش امیدوارم خودت پیداش کنی .. شایدم تاحالا پیدا کردی اینجا رو :))