مامان همیشه میگفت ما، نسل به نسلِ که هیچ دوستی نداریم . اما من همیشه تکذیب میکردم و میگفتم که نه ، من یه دوست خوب دارم . جز تکرار دوباره ی جمله ش چیز بیشتری نمی گفت . من به خودم میبالیدم که تونستم این طلسم رو بشکنم ؛ اما راستش الان دیگه اونجوری نیست . من الان سرافکنده ام ؛ جمله ی مامان تو سرم تکرار میشه و با خودم میگم تا به الان ما نسل اندر نسله که هیچ دوستی نداریم و بعدش دلم لبریز میشه از غم . خجالت میکشم ؛ بگم مامان حرفش درست داره تعبیر میشه ، به خودش میگم که نه اعتقادِش درست نیست ؛ اما ته دلم توی اون دهیلز های تاریک و بطن های کوچیک میدونم که حرفش درست بوده و درست هست. و میترسم و دلم غم باد میشه برای خودم ، برای منی که حس میکنم سال های زیادی رو تنها گذروندم با انبوه آدم هایی که اطرافم بودن و من حسی به وجودشون نداشتم .