دیشب یکهو احساس غم و اندوه فراوانی مرا در بر گرفت . یکدفعه احساس کردم تمام انرژی ام تخلیه شده است و به جای آن پر شده ام از بغض و ناراحتی های بسیار  اما دلیل واضحی برای این ناراحتی پیدا نکردم . نیمه های شب رفتم کنار مامان دراز کشیدم چیزی مرا سوق میداد طرف مامان که " برو ..برو پیشش بخواب حالت بهتر میشه " و خب نامرد روزگارم اگر بگویم کنارش احساس آرامش نکردم و حالم بهتر نشد .. حالم بهتر شد و خوابم گرفت .. البته بماند که عین بچه ها گله گردم که تو اصلن ناراحت من نبودی ولی ته قلبم وقتی گفت خودش ناراحت شده وقتی فهمیده من حالم بد است فکر کردم دوستش دارم ولی به رویش نمی آورم که درکش کرده ام ..