درست مثل دخترکی که در روز اول مدرسه تنهایی را برای اولین بار و با تمام وجود احساس کرد . درست مثل پدری که از ثانیه و دقیقه ها التماس میکرد که نگذرند چون دست خالی باید به خانه بر می گشت درست مثل مادری که میداند نمی تواند برای بچه هایش غذا درست کند و به بهانه ی کم خوابی تمام ساعات را زیر پتو با چشم بارانی تا صبح بیدار می ماند درست مثل تمام اینها احساس درماندگی پوچی و بیچارگی میکنم در زمان های نامعلومی در روز های اخیری که سپری کردم . و حالا ندایی میگوید ول کن فقط ادامه بده و می دانم که چرت میگوید و میدانم اما نمی توانم دهانش را بسته نگه دارم ..همینقدر ضعیف ..همینقدر