ها ها تموم شد و من فارق شدم ولی راستش را که بخواهید حالا از ترس اینکه مبادا زبانم لال قبول نشوم کمی استرس دارم . میدانید من برخلاف خیلی از آدم ها با روند رشد و بزرگ شدن هیچ وقت به درک کامل یا به عبارتی به توافق نرسیدم یعنی قبول کردن اینکه ما داریم بزرگ میشم و آماده برای ورود به جامعه ای که باید به عنوان یک فرد مفید خدمت کنیم برای من که فکر میکنم هنوز هم همان دختر کوچک بابا هستم سخت است. میدانید من حتی چون باور نداشتم که میروم دانشگاه و اینکه خود من در یک شهر غریب درس بخوانم بدون هیچ عضو نزدیکی از  خانواده ام یک شب را با فکر اینکه الان در خوابگاه جایی دورتر از خانه و دور از مامان و بابا گریه کردم و گریه کردم یعنی چه؟ میدانید فکر کردن به اینکه قرار است به یک فردی تبدیل شوم که باید بتواند در یک جامعه زندگی کند و ساده ترش یعنی بزرگ شود و بزرگ رفتار کند برای منی که به خاطر بابا هیجده سال را همچون دختر کوچک شیرین زبان بابا رفتار کردم یعنی چه؟ البته بابا مرا اجبار نکرد که چنین باشم فقط یک بار به من گفت " کاش باز میشد برمیگشتی به همون زمان بازم میشدی همان دختر کوچولو کاش همونقدر شیرین زبون و کوچولو میموندی کاش بچه ها هیچ وقت بزرگ نمیشدن" خب این حرف های بابا سر بحث اینکه بچه ها کوچکتر که بودن حرف گوش کن تر بودند و با ملاحظه تر و بهتر و همانقدر کوچک که در یک آغوش کوچک گم میشدند . بابا به من نگفت اما من یک عمر به احترام خواسته اش کوچک ماندم و برایداو دخترک کوچکی شدم‌. از بابت کارم ابدا پشیمان نیستم چون این رفتار صمیمیت کودکی با بابا را برای من حفظ کرد و این روزا بیش از هر کس دیگری با او سخن میگویم اما من هنوز هم فکر میکنم برای وارد شدن به جامعه ی بزرگ ها هنوز کودکم. حالا این افکار مرا به حدی پریشان کرده که من کنکور امسال را به گمانم یعنی قطعا چیز دل بخواهی قبول نمی شوم دلیلش یک چیز است  و آن هم باور نکردن اینکه به سن کنکور به سن دانشگاه رسیدم و باور نکردن این رویداد ها باعث شد تلاشی برای اهدافی که می خوام صورت نگیرد. به همین راحتی! 

*عنوان نامی است که بابا گاهی مرا به آن صدا میزند.