بگذارید چیزی بگویم که بین من و شما بماند ..

چند وقتی میشود که احساس میکنم روح من دارد علاقه مند میشود به شخصی و دارد سعی میکند او را از خود دور کند در عین تلاشی که برای بودن در کنارش میکند!  پسرک علاقه اش را ابراز کرده و هر روز مینشیند و از خصوصیات او" یعنی روح من " از احوالاتش از تمام کارهای ریز و درشت و خلق و خوی روح من می نویسد اما روح من نمی خواهد قبول کند .. پسرک اهل این دیار و سرزمین نیست اهل کیلومتر ها دورر از این کشور است ..

امشب من شاهد سرازیر شدن عشق این دو نسبت به هم بودم اما می دانید یاد روز هایی افتادم که وقتی تب و لرز داشتم جز بخاری و پتو ی خودم کسی نمی دانست من حالم خوب نیست و شفابخش نبود  ..حتی مامان ..حتی مامان نمی دانست که باید بیاید من را در آغوش بگیرد ..این ها را بیاد آوردم و روی تخت با چشمان بسته گریه کردم و به آن دو نگاه کردم ...

*چند وقن پیش این ها را نوشتم ولی نشد که ثبت بشود اینجا ..