همه رفته اند کربلا و من اینجا دارم حسرت میخورم.. با کربلا سه , چهار ساعت بیشتر فاصله ندارم ولی آقا جان اینقدر بدم که طلبیده نمی شوم؟ اینقدر بدم؟ بابا صبح زنگ زده بود که 5 کیلومتر مانده تا کربلا ..صدایش گرفته بود و سرمای بدی خورده بود ..برایش اخم کردم پشت تلفن و گفتم: سرما خوردی مگه مجبوری بابا ..؟ لجم گرفته بود, هم من هم او میدانستیم این حرف حقیقت نداره .. بابا گفت : نمی دونی چه لذتی داره چه قدر اینجا خوبه ..

بین خودم بماند که اسم کربلا می آید چشم هایم یکهو مثل بدنم سست میشوند و آرام اضافه های آن از چشم هایم میریزند ..سال قبل حسرت من این بود که گذرنامه ام با مامان یکی بود و امسال حسرتم تاریخ اتمام گذرنامه است ..