از لبخندی که روی لبم ظاهر شد تا لحظه ی محو شدن آن حس , آن لبخند شاید چند دقیقه بیشتر طول نکشید . آن لحظه ای که یک سوال از تو پرسیدند سوالی که تا به الان تمام سعی خودم را کردم که بیایم و جرعت پرسیدن آن را از تو پیدا کنم. آخ که بعد از پرسیدن آن سوال  حالت کلی صورت شاد تو به یک نارحتی که سعی کردی به روی زیبایت نیاوری معلوم شد .  خندیدن برای من در آن لحظه به یک آلزایمر تبدیل شد ,یعنی به یک هزارم ثانیه فراموش کردم که الان لبخند زدم الان خندان بودم .ان لحظه معصومیتی در نگاهت به وجود آمد که اگر این فاصله اگر این ممنوعیت ها نبود تو را با تمام وجودی , با تمام جانی  که بعد از در آغوش کشیدن تو تمام میشد و جان من را می گرفت  مقابله نمی کردم  . من شاید آن احمقی باشم که میتواند آن  باریکه ی نور امیدی که از پاسخ تو پیدا کرده است را حفظ کنم !