همین قدر می دانم که آدم ها به طور کامل بر رویاهای خودشان تسلط دارند و میتواند هر چیزی را که دوست دارند یا علاقه دارند را در خیال خود در رویای خود بسازند . و همین باعث شده یک حد فاصلی میان واقعیت و و نا واقعیت (!) وجود داشته باشد . چند وقتی میشود که وقتی به تو فکر میکنم  در ذهنم کسی را تجسم میکند که بد است بی حوصله بد اخلاق و کسی که انگار غریبه است انگار که فقط چند روزی لباس ظاهری تو را به تن کرده و قرار است بعد برود . قسمت خنده دار ماجرا این است که من نمی توانم تو را در رویا خوب تصور کنم هر کاری میکنم نمی شود انگار که آن حد فاصل  میان این دو – واقعیت و ناواقعیت - دارد از بین می رود . همیشه فکر میکردم خوب است که انسان می تواند گاهی برای فرار از واقعیت های زندگی برای فرار از تکرار روزمرگی ها به خیال به رویا پناه ببرد . رویای هر انسانی  دارایی اوست که بدون بهاء مادی پرداخت شده است بخشی از خوشبختی اوست و من کم کم شاید دارم محروم میشوم  از این نعمت .گریه ام می گیرد اما دارم در مصرفش صرفه جویی میکنم . لعنتی چرا نمی توانم دیگر تو را خوب تصور کنم چرا نمی توانم تصور کنم با خنده می آیی و دستانم را که از عطر خورشت فسنجان معطر شده اند بو میکنی .و شاید یک بار از پشت مو هایم را بوسیده ای طوری که من متوجه نشوم ! من نمی توانم دیگر تصور نکنم که  پشت  ویترین آن مغازه که  کفش های زیبایی داشت منتظر ماندی که من برایت کفشی بخرم به سلیقه ی خودم . و تو شاید به کسری از ثانیه حتی از من چشم بر نداشتی . چرا نمی توانم خیلی چیز های دیگر را تصور کنم؟ چرا باید تصورات من از تو تصورات یک زنی باشد که در آستانه  جدایی از معشوقه خودش است ؟

* عنوان از غزل  "طاقت " زهرا شعبانی