یه وقت هایی یه اتفاقاتی یه حوادثی پیش می آید که نمی گذارند برایشان دست به قلم بشوی .انگار که به سخن در می آیند و می گویند ننویس درباره ی ما نه چیزی بگو نه چیزی بنویس. برای من بارها پیش آمده است . نمی دانم  چرا احساس میکنم که دارم کم کم پیر میشوم؟ سنی ندارم اما چرا این احساس را دارم ؟

+ خیلی وقت پیش ها کتابی خواندم که من را عاشق خواندن کرد , کتابی که گاهی از عمق وجودم با او میخندیدم و گاهی از اعماق قلبم با او می گریستم . دوستش داشتم و دارم و خواهم داشت , این کتاب دفترچه ی خاطرات شهید سعیدی مرادی است که آقای موذنی آن را گردآوری کرده است و به نوعی به چاپ رسانده است. اگر بگویم من عاشق سعید مرادی شده ام فکر میکنید دروغ گفته ام؟ عاشق سبک خاطره نویسی اش عاشق ابراز احساسات به دختر مورد علاقه ایی که هیچ گاه نتوانست به او این حس را مستقیما منتقل کند . به خود خوری هایش به صدا زدن اسم او در شب. به فروتنی او به همه چیز او .. سعید مرادی غواص بوده و فکر می کنم معرفی این کتاب آن هم در زمانی که 175 شهید غواص پیدا شده اند خیلی جالب است و شاید بی دلیل هم نباشد !

ابتدای جلد کتاب :
" به یابنده: ای که این دفتر چه را پیدا می کنی، اگر مردی، آن را به یکی از نشانیهای زیر برسان، اگر هم مرد نیستی که یک فکری به حال نامردی خودت بکن. سخنی دارم با خودم، من با نوشتن این دفترچه یا اصولا نوشتن خاطرات، به آرزویی پاسخ می دهم که نویسندگی است. حالا اگر نفس پروری است .."

~ اطلاعات بیشتر کلیک کنید .

~ اطلاعات بیشتر ترکلیک کنید :)

~ خرید کلیک کنید